tanhai paizi

tanhai paizi

tanhai paizi

tanhai paizi

امشب دلم خیلی گرفته... نمیدونم از چی.. شاید از سعید ک خیلی وقته ندیدمشو نیومد پیراشکیامو بخوره شاید از داداشش ک امشب مریض شدو اون مجبور شد ببرش دکتر شایدم از پادگان ک نمیزاره من عشقمو ببینم... یا از این همه کتاب ک دارن ب من پشت کنکوری دهن کجی میکنن...شایدم میترسم از اینده از اینده ای ک سعید توش نباشه ازینک بره ازینک تهش مال من نباشه دست من نیس این ترس باهامه... از خودم دلگیرم ک انقدر ارادم ضغیفه و نمیتونم ادم خوبی باشم... تنهام خیلی زیاد... شایدم احساس تنهایی میکنم نمیدونم... 

میان سرمای سوزناک دی ماه

میان قطره های باران ک میبارد

میان این همه نگاه های مردم شهر

در خیابان های زندگی قدم برمیدارم و

لو میروم... 

لو میروم... 

لو میروم... 

و به این فک کن اگر امروز اخرین روز زندگیم باشد چه؟ 

اگر این لحظه اخرین لحظه باشد چه؟ 

چ چیز برای خود دارم برای این سفر همیشگی و بدون بازگشت؟ 

همین قدر ب نبودن نزدیکیم... بیایید خوب باشیم و خوب بمانیم

چ چیز بهتر از خوب بودن در این دنیای فانی؟ بیایید ترک عادت کنیم ترک گناه... 

در حاال ترک گنااه..... لدینگ

صبح شو امشب

از شبی ک زلزله اومد از شب متنفر شدم یجوری میترسم... کاش امشبم صب شه ظهر شه عصر شه و شب شه... سعید بیاد مسیج بده بیاد پیشم.. . دوباره شکام برطرف شه تا این شب دلگیر از یادم بره... نمیدونم چمه حال روحیم خوب نیس شاید باز هورمونام دارن از خجالتم درمیان... عین افسرده هام... ترس وجودمو گرفته ترس از دست دادن کسایی ک دوسشون دارم... از وقتی نماز میخونم خدارو حس میکنم.. . وسط قلبم... توی اتاقم اصلا هرجایی ک هستم انگار هست احساسش میکنم... دلم با وجودش اروم میگیره ...