روری عاشق میشوی و معشوقه ات را انچنان دوست میداری ک من را نه... که بی تابش میشوی ک دلت هرلحظه برای بودنش تنگ میشودک هرگز نمیتوانی ثانیه ای اورا نبینی که هرگز نمیتوانی اورا ترک کنی و بروی.... روزی عاشق میشوی.....
به تو برای اینک میتونی ساعت ها از من بیخبر باشی غبطه میخورم
برای همه ی اون لحظه ها ک تصمیم اخرت رفتنه... من عاشق اون نفس عمیق و خیال راحتتم وقتی تلفنت روم خاموشه و فک میکنی پرونده ی من برا همیشه تو زندگیت بسته شده
تو ک نمیدونی من چقد خستم از خودم تو ک نمیتونی منو ببری از پیش خودم لااقل بگو دنیا بدون من چجوریه...
نمیدونم چرا و برای چی دارم اعتقاداتمو کم کم از دست میدم.... دیگ شوری ندارم برای اینک شب قدر مثل سالای قبل برم و دعا کنم گریه کنم قرآن بزارم روی سرم.... چرا ؟؟ چی بودم و چی شدم.... ن اینک بخوام هرگز شکر نکنم ن...فقط سررد شدم سرررررد....
اما من همچنان شکر گزارتم پروردگارم....
به اخرای بهار نزدیک میشیم یک جمعه ی بسیااااار دلگیرو پشت سر میزاریم و باز هم همان شنبه.....
به قدری دل نارک شدم ک با هر متنی با هر رابطه ای حسرت ی عشق میمونه بدلم ک چققدرررررر دووستم نداااشت ک چقققددددرررر رررفت.... از وقتی وبلاگم متولد شد حتی از قبل تولد وبلاگم اومد هی رفت هی رفت.... بااازم رفت تا خود الان ک خرداد 97...ک غم انگیزی بهارو همه چی داره به رخم میکشه... که تنهایی چققدرر سخته ک قلب میگ تنهایی بسه ک عقل باز هم مخالفه ک دل همیشه ترسوو.... اما جدا از همه ی غم و تنهایی و غربت و... احساس میکنم وقتشه ک از تنهایی بیرون بیام ک از تو ک از خاطرت و از گذشته بیرون بیام ک ببرم این زنجیره ی لعنتیه دوست داشتن منو دوست نداشتن تو... ک برم جاایی با کسیک قدرر منو قدر خوب بودنمو خوب موندمو میدونه ک دوست داشته بشم یک رووز....